نقد فیلم
نقد سینمای ایران و جهان
 
 

 
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/8/8f/Her_xlg-691x1024.jpg/220px-Her_xlg-691x1024.jpg

نام فیلم: او (Her)

محصول سال 2013 آمریکا

زمان: 126 دقیقه

کارگردان و نویسنده: اسپایک جونز (Spike Jonze)

بازیگران: خواکین فینیکس(Joaquin Phoenix)، امی آدامز (Amy Adams)، اسکارلت جوهانسون (Scarlett Johansson)، رونی مارا (Rooney Mara)

 

 

 چه کسی تنهایی من را پر می­ کند؟

نقدی بر فیلم «او/Her»

امین رضایی

 

اسپایک جونز در درام عاشقانه علمی-تخیلی «او» آینده ­ای را به تصویر می­ کشد که در آن تمامی احساسات انسانی قابل تولید شدن توسط ماشین است. دنیایی که در آن حتی می­توان با یک سیستم عامل هوشمند عشق­ بازی کرد...

 بعد از آنکه ازدواج تئودور (خواکین فینیکس) و کاترین (رونی مارا) با شکست مواجه می­ شود، تئودور نمی­ تواند با این جدایی کنار بیاید و دائما در تنهایی خود به خاطراتش با کاترین می­ اندیشد؛ تا اینکه تبلیغ اولین سیستم عامل هوشمند توجهش را جلب می­ کند. پس از تهیه و نصب این سیستم عامل که نام سامانتا (با صدای اسکارلت جوهانسون) را نیز برای خود برمی­ گزیند، زندگی تئودور وارد فاز جدیدی می­ شود. سامانتا علاوه بر اینکه برای مدیریت زندگی تئودور برنامه دقیقی می­ ریزد، دوست بامزه­­­ همیشه در دسترسی نیز هست؛ طنازی می­ کند و حتی در بازی­ های ویدئویی به تئودور کمک می­ کند؛ شب قبل از خواب با وی حرف می­ زند و صبح موقع بیدار شدن صبح بخیر می­ گوید و در ازای تمامی این سرویس­ ها هیچ چیزی طلب نمی­ کند. با این شرایط ویژه چه نیازی به دوست دختر یا شریک زندگی خواهد بود؟ پس تئودور وارد یک رابطه عاشقانه با سامانتا می­ شود. رابطه­ ای که هر چه در آن پیشرفت می­ کند، هوش سامانتا و درکش از رابطه نیز بیشتر می­ شود.

اسپایک جونز به عنوان کارگردان و نویسنده اغلب سکانس­ های «او» را به دیالوگ­ های رد و بدل شده بین تئودور و سامانتا اختصاص داده است. سکانس­ هایی که در آن­ها تئودور تنها کاراکتر فیزیکی است و از سامانتا فقط صدایی وجود دارد. با این حال مثلث بازی حرکتی خواکین فینیکس، بازی آوایی اسکارلت جوهانسون و بازی نوشتاری اسپایک جونز لحظات تاثیرگذار و تحسن­ برانگیزی را برای تماشاگر به وجود آورده است.

سوالی که در طول تماشای فیلم برای مخاطب ایجاد می­ شود این است که آیا جایگزینی روابط عاطفی که بر پایه احساسات عمیق و پیچیده انسانی است با یک رابطه ماشینی نتیجه مطلوبی خواهد داشت؟ سوالی که اسپایک جونز با زیرکی از جواب دادن به آن طفره می ­رود و پاسخ را به مخاطب واگذار می­ کند...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 فروردين 1393برچسب:نقد فیلم او,Her,نقد فیلم, :: 13:16 :: توسط : آسان کشاورز

نویسنده: حسن نیازی

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/58-A-Clockwork-Orange/58-A-Clockwork-Orange/12-A-Clockwork-Orange.jpg   

«پرتقال کوکی» که از آن به‌عنوان بهترین فیلم روانشناسانه تاریخ سینمای جهان یاد می‌شود، در فهرست ده فیلم ممنوع شده تاریخ سینما نیز جای دارد و در کشورهای ایرلند، سنگاپور، مالزی، اسپانیا و کره به مدت دو دهه ممنوع شد. کوبریک آن را به پیشنهاد پلیس و به خاطر تهدیدهایی که به‌خاطر تقلید برخی از جوانان از کارهای شخصیت اول فیلم (آلکس) بر علیه او و خانواده‌اش انجام شده بود در انگلستان به نمایش در نیاورد و این موضوع را همسرش بعد از مرگ او فاش کرد و این فیلم پس از مرگ کارگردان در آنجا اکران عمومی شد.

این فیلم به دلیل تصویر سازی بی پرده از خشونت و صراحت در بیان آلودگی های آشکار و نهان جامعه ای خشونت گرا، انتقادهای شدیدی را به ویژه در آمریکا به همراه داشت.

در جایی خواندم که در هنگام تالیف کتاب توسط بورخس، همسر وی مورد ضرب و شتم چهار خلافکار آمریکایی قرار گرفت که این صحنه را ما در جایی از این فیلم به وضوح میبینیم، نکته ای هم در مورد اسم پرتغال که به معنی مرد است این را میرساند که محوریت داستان به روی مرد است و همچنین نقش موثری که وی میتواند داشته باشد باشد البته در کنار زن. داستانی که واقعیت را به شکلی جلوه میدهد که بیننده خود را درگیر در ماجراهای اتفاق افتاده میبیند.

این فیلم دیگر اوج بدبینی كوبریك به انسان بود، انسانی که با خشونت افسار گسیخته اش، خود تهدیدی است برای نسل بشر. اگر در فیلم 2001: یک ادیسه فضایی، انسان توانسته یک کامپیوتر هوشمند و سخنگو خلق کند و یا به عبارتی می بینیم که ماشین، انسان می شود. در پرتقال کوکی شاهد هستیم که انسان به راحتی در اثر شستشوی مغزی به ماشین بدل می شود.

پرتقال کوکی نیز دربرگیرنده همان مفهومی بود که اغلب آثار کوبریک در خود دارند، انسان برای بقایش ناگزیر است، انسانیت خود را پاس دارد.

مالکوم مک دوال درپرتقال کوکی یکی ازناب ترین آثار استنلی کوبریک نقش (آلکس دولاج) سردسته گروهی از اوبا ش جوان را برعهده دارد.

خشونت ناشی از ناآگاهی (آلکس) ضد قهرمان یک طرف قضیه است- و کیفر خواست فیلم ازظرفیت جامعه در به وجود آوردن چنین خشونتی وسپس راه چاره برای برخورد ورویارویی با آن طرف دیگر قضیه. اما آنچه که فیلم رابه اثری مخرب تبدیل میکند- اشارات خونسردانه وسنگدلانه وحوادث وچیزهایی است که بیننده همواره ازآن لذت برده است. مثل ترانه(آوازدرباران).

مالکوم مک دوال(آلکس) بتهوون و کلاهش را دوست دارد. اما در حقیقت فقط خشونت است که میتواند او را راضی کند. الکس این هولیگان فرهیخته - که از رمان آنتونی برجس آمده همه کاری از قتل وتجاوز و خونریزی تا کشتن حیوانات کوچک خانوادگی را انجام می دهد. می دانیم که اوازهرگونه اخلاق گریزان است - اما باز نمیخواهیم اورفتار مصنوعی و مودبانه داشته باشد. شاید به دلیل بازی بی نقص مک دوال باشد که اورا با گستاخی و عصیانگری هایش دوست داریم- و البته درمخمصه بودنش هم دیدنی از کار در آمده است

فیلم استنلی کوبریک با فیلم برداری وسواس آمیز و تمهیدات طویل خود برای بسیاری یک مولف نمونه و چیره بر کار به شمار می رود. «استنلی کوبریک» که چهار دهه از عمر سینمایی‌اش را در انگلستان سپری کرد، به دقیق بودن بیش از حد و نمایش همه جزئیات در فیلم‌هایش شهرت دارد. وی در فیلم‌سازی مقررات و محدودیت‌های خاص خود را که متمایز از هالیوود بود، اعمال می کرد.

 

نویسنده: حسن نیازی

منبع: بی خوابی


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم,نقد سینمای ایران وجهان,naghd-cinema, :: 6:42 :: توسط : آسان کشاورز

 

فیلم The Monuments Men

 

فیلم The Monuments Men / مردان آثار ماندگار / به کارگردانی جورج کلونی / ۲۰۱۴

داستان فیلم The Monuments Men یا با ترجمه فارسی مردان آثار ماندگار : یک تیم متخصص سعی بر این دارد که جلوی دزدیدن آثار فرهنگی نازی ها را طی اشغال اروپا در جنگ جهانی دوم بگیرند…..

 

فیلم جدید جورج کلونی در ژانر جنگ و مربوط به حوادث جنگ جهانی دوم یک فیلم واقعا بد و با خیلی آشفته نیست. این فیلم دوست داشتنی، در بعضی لحظات جالب است ولی در آخر فیلمی ست که اساس داستان آن به طور اصولی تمامی بار درام خودش را از بین می برد.
اساس داستان این است که گروهی از مردان مسن طبق آموزش هایی که می بینند به اروپا طی جنگ جهانی دوم فرستاده می شوند تا اشیاء هنری را از دست نازی ها حفظ کنند که در حال دزدیدن آثار فرهنگی هستند. هیتلر طی فرمانی دستوری صادر کرده است که اگر او بمیرد یا آلمان شکست بخورد چیزهایی که نازی ها سرقت کرده اند باید از بین برود و بنابراین هدف نجات آثار فرهنگی از دست نیروی فاشیست آلمانی ست  !
باید پذیرفت که فیلم The Monuments Men تقریبا خنده دار است و در واقع هجویه ای در مورد اینکه چطور یک فیلم در ژانر جنگ نساخت. به طور آشکاری به شخصیت ها گفته شده که جنگ قبل از اینکه آن ها حتی شروع به فعالیت بکنند تمام شده است. سکانسی که آن ها به ساحل نورماندی می رسند آشکار قرار بوده است تکان دهنده باشد، موزیک زیباست و ما به یاد فیلم " نجات سرباز رایان " می افتیم ولی در واقع یک مشت پیر و پاتال هستند که به سنگینی روی ساحل خالی حرکت می کنند و فیلم خود را در سایه فیلم های بسیار بهتری در ژانر جنگ قرار میدهند.
تهدیدهای فیزیکی و اکشن در جاهایی از فیلم برای قهرمان های ما وجود دارد و یک تعداد از آن ها واقعا از عهده اینکه تیر بخورند بر می آیند ولی کارگردان و ستاره فیلم جورج کلونی به اندازه کافی باهوش نیست تا با چنین سکانس هایی کار لازم را بکند. خیلی مسخره است که وارد یکی از آخرین واحد های کوچک باقی مانده در اروپا شوی و تیر بخوری، و فیلم نتواند چیزی فراتر از چنین چیزهایی بگوید. حتی شخصیت ها بی نهایت در ریسک کردن و به خطر انداختن خود در مقایسه با افرادی که در جنگ جنگیدند متواضع و محتاط هستند در حالیکه آن ها باید برای حفظ هنر جان خود را قربانی کنند.
همین ایده ( نجات هنر ) بارها در فیلم تکرار شده است و کلونی شاید ترسیده است که بینندگان اظهار نظر بزرگی که او میخواسته است در رابطه با اینکه چقدر هنر مربوط به تمدن است ولی از تاریخ پاک شده است را بیان کند، فراموش کرده اند. او این مونولوگی را که در ابتدای فیلم می گوید را در فیلم بارها تکرار میکند.
طبق این فیلم کلونی به اندازه کافی کارگردان خوبی نیست. می شود از سکانس های زیادی نام برد که می توانسته اند بسیار باشکوه تر، پر انرژی تر باشند و یا اینکه حتی زودتر به اتمام برسند. ولی او فیلم ساز بدی ست که نمی دانسته است با این داستان دارای پتانسیل بالا چیکار کند جز اینکه همش گفته خودش را که " هنر ارزش قربانی شدن را دارد " تکرار کند.
شاید هم فیلم را باید به کمدی های اسکروبال شبیه کرد ولی فیلم خسته کننده تر از این حرفاست که موضوع خود را بخواهد به جنبه طنز بکشاند. لحظات اندک شاد و خنده داری در فیلم وجود دارد ولی خیلی زود به پایان می رسند و کمدی خیلی سریع تحت این امر که این مردان قهرمان های واقعی هستند که ماموریت بسیار مهمی دارند خفه می شود. حتی جزییات به اندازه کافی در مورد اینکه این افراد واقعا یک فیلم خوب در رابطه با هنر و هنرآموزهایش می سازد وجود ندارد.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 16 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم,بررسی و نقد فیلم The Monuments Men, :: 3:8 :: توسط : آسان کشاورز


کارگردان: تام تیکور
تهیه کننده: برندایشینگر
فیلمنامه: اندرو بریکین، برندایشینگر، تامتیکور
اقتباس شده از کتاب عطر نوشته پاتریک ساسکایند
موزیک متن: تامتیکور،جانی کلایمک، رینهولد هیل
فیلم برداری:فرانک گریبل
تدوین:الکساندر برنر
راوی:جان هارت
 

بازیگران :

بن ویشاو
داستین هافمن
الن ریکمن
راچل هردوود
کارولین هروورث


اطلاعات دیگر :

ژانر: فانتزی، درام
درجه نمایش r
توزیع شده توسط کمپانی:
کنستانتین فیلم آلمان،متروپولیتن فیلم اکسپروت فرانسه، فیلمکس اسپانیا، دریم وورکس پیکچرز آمریکا
اکران:
14 سپتامبر 2006 در آلمان
27 سپتامبر 2006 در آمریکا
مدت زمان: 147 دقیقه
ساخته شده توسط: آلمان، اسپانیا، فرانسه و آمریکا
زبان: انگلیسی
بودجه: 50 میلیون دلار
فروش کل فیلم: 135میلیون دلار
 

افتخارات و جوایز :


فیلم "عطر – داستان یک قاتل" ساخته تام تیکور، یک اثر زیبا در ژانر فانتزی و درام می باشد.
فیلمی که پا روی ارزش ها می گذارد و به جز صحبت در مورد قتل در مورد ارزش های انسانی نیز صحبت می کند. موضوع اصلی فیلم در مورد جين باپتيستا گرينويل که نقش او را جان ویشاور بازی می کند می باشد، کسی که کودکی سختی در یک یتیم خانه داشته و پس از آن برای هدفی شروع به کشتن دختران جوان و زیبا می کند. موضوع اصلی فیلم در مورد حس بویایی است و اینکه روح هر چیزی درون بوی آن نهفته است. فیلم دارای یک راوی (جان هارت) می باشد که داستان فیلم را به صورت یک افسانه یا یک نوشته تاریخی بیان می کند. اتفاقاتی که در قرن هجدهم فرانسه رخ داده است، در مورد مردی با استعداد و نبوغ بسیار زیاد در حس بویایی. فیلم عطر ساخته مشترک چهار کشور آمریکا، آلمان، فرانسه و اسپانیا می باشد. از ستارگان نامی این فیلم می توان از داستین هافمن نام برد که در نقش عطرساز ایتالیایی ایفای نقش می کند. فیلم "عطر – داستان یک قاتل" از روی کتابی با نام "عطر" نوشته "پاتریک ساسکایند" اقتباس شده است.

موضوع فیلم:
فیلم درباره یک پسر بچه است که در زشت ترین وضعیت ممکن به دنیا می آید و با سختی های زیادی بزرگ مي شود و برای یک هدف خاص شروع به کشتن تعداد زیادی دختر جوان می کند. و زمانی که افراد می خواهند از شر او راحت شوند دستان سرد مرگ به سراغشان می رود. شخصیت اصلی فیلم بسیار کم صحبت می کند و بیشتر مواقع راوی داستان جور صحبت کردن او را می کشد. فیلم حول یک موضوع اصلی جریان دارد و آن هم حس بویایی است و بیشتر موضوعات فیلم درباره بوها و عطرهای مختلف است و آنکه بوهای نامطبوع از محله های پایین شهر بیرون می آیند.

داستان فیلم:
جملات اولیه فیلم:
به ريسمان بکشيديش، اون آشغال رو بسوزونيد
بايد اون هم مثل خواهرم رنج بکشه
تو آتيش، اون لعنتي رو بسوزونيدش
تو خواهر من رو کشتي بايد تقاصشو پس بدي
بنابر حکم دادگاه دو روز ديگر کارگر عطاري, باپتيستا گرينويل به صليب کشيده خواهد شد با چهره اي رو به آسمان و تا زماني که زنده است، در حالي که با دوازده ميخ فولادي به صليب آويخته شده است.
بله فیلم با این جملات آغاز می شود، اعدام برای یک مرد جوان. سپس فیلم به گذشته برمی گردد تا نشان دهد که چرا و چگونه این مرد به اینجا و به این حکم رسیده است.

 

آغاز زندگی:
جین باپتیستا در مغازه ماهی فروشی به دنیا می آید، جایی که مادرش او را به درون سطل آشغال گوشت پرت می کند تا به همراه بقیه آشغال گوشت ها خوراک حیوانات ولگرد بشود. ولی از همین ابتدای فیلم متوجه تفاوت این کودک می شویم چون او به هیچ وجه راضی به ترک دنیا نیست. پس شروع به گریه کردن میکند تا همه متوجه او شوند و بنابراین اولین صدای بیرون آمده از جين باپتيستا گرينويل حکم اعدام مادر خیانتکارش را صادر می کند. او سپس به یتیم خانه مادام گیلارد فرستاده می شود، جایی که بقیه کودک های یتیم برای داشتن جای خواب بیشتر قصد جان این نوزاد شیرخوار را می کنند که باز هم با مقاومتش جان سالم به در می برد و می تواند به زندگی خود در یتیم خانه ادامه دهد، کودک نوزادی بدون هیچ حامی و خانواده ای.
در پنج سالگی هنوز نمی تواند صحبت کند. تمام بچه های یتیم خانه متوجه متفاوت بودن او شده اند و هیچ کس با او دوست نمی شود و به نوعی همه از او وحشت دارند. اما تفاوت این کودک با بقیه در قدرت بویایی او است، جین باپتیستا به خوبی بوی اجسام را حس می کند به طوری که بوی اجسام در زیر آب را هم می تواند بفهمد و این را یک هدیه از طرف خداوند می داند. در سیزده سالگی به مغازه دباغی فروخته می شود تا به زندگی سیاه و تلخش در این مکان سخت ادامه دهد.
بر حسب اتفاق یک روز که سفارشات جوزپه بالدینی (با بازی داستین هافمن) عطرساز بزرگ ایتالیایی که رو به ورشکستگی است را می رساند، به عطرساز می گوید که نه تنها می تواند بهترین عطر شهر (مورون سایکی) را برایش بسازد بلکه می تواند عطری بهتر از آن بسازد.
و بالدینی که به حالتی تمسخر آمیز به او نگاه می کند این اجازه را به او می دهد تا خودش را ثابت کند. پس از اثبات این ادعا زندگی جدید جین در عطرسازی جوزپه بالدینی آغاز می گردد.

اولین قتل:
جان به خوبی و از فاصله بسیار دور می تواند بوی هر چیزی را بفهمد ولی تنها بویی که او را مجذوب خود می کند بوی یک دختر جوان میوه فروش است. بر حسب تصادف زمانی که می خواهد او را بو کند دختر جیغ می کشد و برای اینکه کسی صدای فریاد او را نشنود جلوی دهان او را می گیرد، غافل از اینکه این کار او باعث مرگ آن دختر می شود. او متوجه می شود که پس از مرگ دختر آن بوی استثنایی هم از بین مي رود پس تصمیم می گیرد که عطری بسازد که برای همیشه آن بو را در خود نگه دارد.
جین همه راه های ممکن که از استادش بالدینی یاد گرفته است را تست می کند تا بتواند بوها را برای همیشه ماندگار کند، او حتی آنقدر حریص است که می خواهد بوی شیشه و چوب و سنگ را نیز نگه دارد، ولی در همه این مراحل شکست می خورد تا زمانی که بالدینی به او می گوید جواب تمام سوالات در شهر گراس می باشد.

دوازده نت اصلی و دوازده لایه اصلی عطر:

در یکی از اصلی ترین آموزش هایی که جین از بالدینی یاد می گیرد راز دوازده لایه عطر است که مانند دوازده نت موسیقی می باشد. استاد به او می گوید که دوازده لایه در هر عطر وجود دارد که هر لایه از ارزش خاصی برخوردار است و هر چه لایه ها به آخر می رسد اهمیت بیشتری دارا می باشند. و اما یک لایه سیزدهمی وجود دارد که در افسانه ها آمده هر کس بتواند به این مرحله برسد می تواند عطری بسازد که با بوییدن آن تمام حواس از بین مي رود و انسان گویی در بهشت می باشد. و جین تصمیمی راسخ برای ساخت این لایه سیزدهم دارد تا بتواند احساسی را که هنگامی ديدار با دختر میوه فروش داشت، دوباره داشته باشد.

 

آغاز سفر:
جین تصمیم به ترک جوزپه بالدینی به مقصد گراس بزرگترین شهر عطرسازی آن زمان می گیرد. و در آن شهر توسط معرفی نامه بالدینی در یک کارگاه عطرسازی مشغول به کار می شود. و در این شهر است که زیباترین دختر شهر را می بیند. او برای ساخت عطر جاویدانش احتیاج به 13 قربانی دارد. که باید سیزدهمین آن زیباترین دختر شهر باشد. پس شروع به کشتن دختران زیبا و جوان می کند، او دوازده دختر زیبا را به ترتیب اولویت به قتل می رساند و در این زمان است که هرج و مرج شهر را فرا گرفته و حکومت نظامی در شهر برقرار است، چندین آدم بی گناه به اشتباه پای چوبه دار می روند ولی هیچ کدام از این ها باعث نمی شود که جین از هدفش باز ایستد. زمانی که نوبت به لایه سیزدهم و اصلی عطر جین می رسد یک صحنه درام را شاهد هستیم. پدر دختر که متوجه شده نوبت دختر اوست به همرا دخترش از شهر می گریزد و با بالاترین درجه مراقبت در جایی مستقر می شوند، ولی وقتي صبح به اتاق دخترش می رود ما شاهد اشک های پدر دختر هستيم و می فهمیم که لایه آخر عطر جین آماده شده است.

دستگیری:
درست در زمانی که او لایه آخر را درست می کند ماموران حکومتی او را دستگیر می کنند و با خود به زندان می برند تا مجازات شود

پرده آخر:
دوباره به صحنه آخر فیلم باز می گردیم جایی که حکم اعدام برای جین صادر می شود، حکمی سنگین برای قاتلی سریالی، محكوم به صلیب در حالی که استخوان هایش شکسته شده است. ولی در لحظه ای که قرار است حکم اجرا شود، نمایش جین آغاز می گردد و آن هم پراکندن بوی عطری كه برایش آنهمه به دردسر افتاده در آسمان است، مانند افسانه ای که بالدینی برایش تعریف کرده بود همه مردم فکر می کنند که در بهشت هستند و از قید و شرط ها آزاد می شوند. در این لحظه خود جین می تواند خاطره بودن با دختر میوه فروش را به طور واقعی در ذهن ببیند ولی زمانی که خاطره به پایان می رسد حس پوچی شدیدی به او دست می دهد. تمام مردم فریاد می زنند که او بی گناه است و جین به صورت یک الهه از میان آنها عبور می کند و به طرف زادگاهش حركت می کند، جایی که باید در همان کودکی به دنیا نمی آمد. در تراژدی آخر فیلم، جین عطر بی نظیر را روی خودش می ریزد تا در مکانی که به دنیا آمده توسط مردم آنجا بلعیده شود و از دنیا پاک گردد.

نکته جالب:
جین، کرکتر فیلم به نوعی انگار با یک هدیه الهی و یا نوعی نفرین زندگی می کند به طوری که چند مرتبه تصمیم مي گيرند او را بکشند، چه در ابتدای تولد و چه در مسیر زندگی ولی مثل معجزه از تمام این سوء قصد ها جان سالم به در می برد. و یک نکته جالب در مورد جین باپتیستا این است که زمانی که او در اختیار کسی هست و او آن شخص را ترک می کند بلافاصله آن شخص محکوم به مرگ می شود که تمام این مسائل به صورت اتفاقی نمایش داده می شود که به نوعی به آن نفرین همیشگی جین مربوط است. در ابتدای فیلم مادرش که او را در آشغالدانی پرت می کند و می خواهد از شر این بچه ناخواسته راحت بشود بلافاصله با گریه بچه، قاتل بچه نام می گیرد و اعدام می شود. سپس در قسمتی که مدیر یتیم خانه مادام گیلارد او را به دلیل کمبود جای کافی در یتیم خانه در سیزده سالگی در ازای هفت فرانک به مغازه دباغی می فروشد پس از چند گام دزدها به او حمله می کنند و او را می کشند تا پول هایش را بدزدند. و در ادامه، زمانی که بالدینی عطرساز جین را از صاحب دباغی می خرد، صاحب دباغی به دلیل به دست آوردن پول زیادی که از این پسر بی ارزش بدست آورده شروع به خوردن بیش از حد نوشیدنی های الکی کرده و به رودخانه می افتد و می میرد. و در نهایت زمانی که جین جوزپه بالدینی را ترک مي کند تا به شهر گراس برود تا راز نهایی عطر را بفهمد خانه بالدینی خراب شده و بالدینی زیر آوار دفن می شود. تمام این مسائل نوعی نفرین که از ابتدای تولد جین با او همراه بوده است را نمایش می گذارد که در نوع خود نگاه جالبی به کرکتر اصلی فیلم می باشد.

نتیجه گیری:
فیلم عطر یک فیلم بسیار زیبا با صحنه پردازی بسیار جالب می باشد. فیلم دارای شخصیت بد یا خوب یا حدی میان آنها نیست بلکه همه به یک چشم نگریسته می شوند و همه با گناهان خودشان زندگی می کنند. در این فیلم خوب و بدی وجود ندارد. تنها نوع دیدگاه جین مهم است که به فیلم تزریق شده است.

 

منتقد : علی بیات


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم,نقد سینمای جهان,naghd-cinema, :: 10:54 :: توسط : آسان کشاورز

کارگردان : Alfonso Cuarón

نویسنده : Alfonso Cuarón,Jonás Cuarón

بازیگران : Sandra Bullock,George Clooney,Ed Harris

خلاصه داستان : راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند،اما در همین حین انفجاری باعث سرگردانی آن ها در فضا شده و در ادامه تلاش برای بقا و زندگی و ...

 

منتقد:جیمز برادینلی

 

حیرت انگیز است!

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity1.jpgاگر قرار بود مدرکی برای نشان دادن ارزش تکنیک سه بعدی در سینما ارائه شود،آن مدرک بی شک فیلم "Gravity/جاذبه" از آلفانزو کوآرون است."Gravity/جاذبه" در کنار فیلم هایی مثل "Avatar/آواتار" و "Hugo/هیگو" (البته جا دارد از "Prometheus/پرومیتیئس" و "Life Of Pi/زندگی پای" هم یاد کنیم)،قدرت تکنیک سه بعدی را در صورت به کار بردن به جا و هوشمندانه به رخ می کشد.جنبه غرق کننده سه بعدی در این جا غیر قابل انکار و از طرفی غیر قابل بیان است.کوآرون قبلا اشاره کرده بود که هدف این فیلم قرار دادن بیننده در کنار شخصیت ها در فضا است که باید گفت به این هدف رسیده است.مشاهده فیلم در سینمای دو بعدی معمولی بدون شک از ارزش آن خواهد کاست و مشاهده آن در خانه از این هم بدتر است.این نقد و امتیاز داده شده به فیلم فقط در مورد نسخه سه بعدی و سینمایی صدق می کند.این راهی است که کوآرون دوست داشته فیلم دیده شود،او فیلم را این گونه تصور کرده،گسترش داده و ساخته است.هالیوود آن قدر از سه بعدی استفاده بیش از حد و سو استفاده کرده که از آن به عنوان راهی برای دوشیدن مشتریان یاد می شود و این نکته که قرار گرفتن آن در دستان کارگردانی کاردان و استفاده درست از آن می تواند بر ارزش یک فیلم بیفزاید برای خیلی ها تعجب آور است."Gravity/جاذبه" تنها یک فیلم نیست؛چیزی دگرگون کننده است و عنصر درونی بودن آن توسط تکنیک سه بعدی تقویت شده است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity2.jpgدوربین کوآرون بلندتر از فیلم نامه او حرف می زند.فیلم با یک نمای بیست دقیقه ای بدون کات (چیزی شبیه آن چه در فیلم "Children Of Men/فرزندان انسان" بود) آغاز می شود که در خلال آن دو شخصیت فیلم،فضانوردان راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند.دوربین شناور می شود،شیرجه می رود و حرکت می کند تا حس بودن در مدار را منتقل کند و زمین بزرگ و زیبا در پس زمینه تصویر می درخشد.سپس حادثه ای غافل گیر کننده و هولناک اتفاق می افتد و راین که از کنترل خارج شده در فضا شروع به پشتک زدن می کند و دوربین به داخل کلاه فضایی او می رود و بیننده از دیدگاه اول شخص می تواند گیجی او را لمس کند.(توجه:اشخاصی که مشکلات سرگیجه دارند ممکن است در این نما به مشکل بر بخورند) کوآرون در سر تا سر فیلم موفق شده بین رابطه دو شخصیت و گستردگی فضا ارتباط ایجاد کند.میزان سه بعدی بودن فیلم هیچ گاه بیش از حد نیست و در همه صحنه ها با دقت و ظرافت خاصی تنظیم شده است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity3.jpgخط داستانی سر راست است و به مشکلات یک زن در حال مبارزه برای بقا می پردازد.اگر چه کلونی و بولک زوج خوبی را تشکیل داده اند اما فیلم آن ها را از هم جدا کرده و با بولک در نبردش با این شرایط سخت همراه می شود.او که در فضا سرگردان شده و تمام ابزارش برای فرار از این شرایط را از دست داده باید با چالش ها و خطرات جدیدی-آتش سوزی،اتمام اکسیژن،نبود سوخت و قطعات ماهواره ای معلق در فضا-دست و پنجه نرم کند در حالی که هدف ظاهرا ساده ای پیش رو دارد؛رفتن به خانه.خانه ای که جلوی چشمان او قرار دارد اما رسیدن به آن کاری بس دشوار است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity4.jpgسطح هیجان فیلم بسیار بالا است.بعد از یک پانزده دقیقه ابتدایی نسبتا آرام و مفرح فیلم به اوج می رود (به جز یک پرده نسبتا آرام در میان فیلم) و اگر چه زمان فیلم تنها یک ساعت و نیم است اما شدت هیجانات آن رمق بیننده را می گیرد.(البته این یک تعریف بود) راین دائما از شرایط بد به شرایط بدتر می رود؛انگار کوآرون او را ابزاری قرار داده تا طبیعت بی رحم قوانین مورفی (قوانینی در زمینه بد شانسی که از نقل قول های آرتور مورفی (مهندس نیروی هوایی و از محققان تئوری هرج و مرج در آمریکا) برداشته شده اند) را به تصویر بکشد.از نظر رعایت واقعیات در زمینه بقا در فضا "Gravity/جاذبه" خوب عمل کرده و در کنار فیلمی مثل "Apollo 13/آپولو 13" قرار می گیرد.در حالی که آن فیلم بر اساس اتفاقات واقعی و این یکی بر اساس تخیل است اما "Gravity/جاذبه" در جزئیات آن قدر خوب و دقیق عمل کرده که حس واقعی بودن را القا می کند."Gravity/جاذبه" را می توان یک فیلم علمی تخیلی واقعی دانست نه یک اپرای فضایی آبکی و خیالی.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity5.jpgبا توجه به کاربرد زیاد جلوه های ویژه کامپیوتری برای شکل دادن به فیلم می توان گفت سهم بولک در فیلم ناچیز است،اما بازی او در این جا را می توان به سادگی بهترین ایفای نقش او تا به حال دانست که از نقش برنده اسکار و اغراق شده او در "The Blind Side/سمت کور" خیلی بهتر است.او در بسیاری صحنه ها مجبور بوده انواع مختلفی از احساسات،از رهایی گرفته تا ناامیدی را بدون دیالوگ و در حالی که دوربین به صورتش نزدیک بوده منتقل کند.نقش از نظر فیزیکی هم طاقت فرسا بوده و شرایط جسمی خوبی را طلب می کرده است.مثل تام هنکس در فیلم "Cast Away/دور افتاده" او در بخش عمده فیلم هم بازی ندارد،اما بر خلاف هنکس او در معرض خطر مرگ قرار دارد.تصور این که بولک برای این ایفای نقش نامزد اسکار نشود غیر ممکن است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity6.jpgجرج کلونی شاید بیش تر به این دلیل انتخاب شده که موفقیت فیلم در گیشه تضمین شود.بینندگانی که به امید دیدن او به تماشای فیلم می روند ناامید خواهند شد،زیرا بعد از گذشت حدود نیم ساعت او از فیلم خارج می شود.او و بولک تنها بازیگرانی هستند که در فیلم جلوی دوربین قرار می گیرند و اد هریس تنها صدا پیشگی کنترل کننده ماموریت را به عهده دارد.("شکست خوردن جزء گزینه ها نیست" دیالوگی است که احتمالا به نقش او در "Apollo 13/آپولو 13" اشاره دارد)

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity7.jpgبا عرض معذرت از جرج کلونی باید گفت که هم بازی اصلی بولک محیط فیلم است.تماشای این محیط که تماما توسط کامپیوتر ها خلق شده تجربه ای شگفت آور است.این محیط مثل محیط "Star Wars/جنگ ستارگان" یا "Star Trek/پیشتازان فضا" دور از دسترس و اتو کشیده نیست.این محیط تا حدودی حس بودن در فضا را به بیننده می دهد،این که در سکوت مطلق شناور باشید و زمین را طوری ببینید که از روی زمین به هیچ وجه نمی توانید.عیب و نقص های موجود در سیاره دیگر دیده نمی شوند و خبری از مرزهای سیاسی نیست و آن چه می بینید تنها دریا و خشکی است.

http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/1076/Gravity8.jpgسادگی محیط فیلم من را بی اختیار به یاد فیلم "Moon/ماه" انداخت،فیلم دانکن جونز با بازی سم راکول که در حقش خیلی کم لطفی شد.ذهنیت های هر دو فیلم به هم شبیه هستند اگر چه این یکی خیلی حادثه ای تر است و بودجه اش هم به طور قابل توجهی بیش تر است.هر دو فیلم به ایده تنهایی و جدایی در فضا می پردازند.این مسئله ریشه های روان شناختی قدرتمندی دارد که "Gravity/جاذبه" هم مثل "Moon/ماه" به خوبی آن را کند و کاو می کند.با این تفاوت که در این جا جلوه های ویژه قوی تر هستند و ایفای نقش های موجود در فیلم کمک زیادی به خط روایی خوب آن می کنند.به تمام این ها بهترین کاربرد تکنیک سه بعدی تا به حال را هم اضافه کنید تا همه چیز کامل شود.حتما این فیلم را در سینما تماشا کنید،اگر منتظر دیدن آن در خانه بمانید،اگر چه باز هم ارزشش را دارد اما دیگر آن تاثیر قدرتمند را نخواهد داشت.

منبع:سایت نقد فارسی

مترجم:رضا اسدی


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم جاذبه,نقد فیلم,نقد سینمای ایران و جهان, :: 1:11 :: توسط : آسان کشاورز

سرگیجه vertigo
کارگردان: آلفرد هیچکاک
بازیگران: جیمز استوارت-کیم نواک -باربارا بل گدس-تام هلمور
موسیقی متن:برنارد هرمان
مدیر فیلمبرداری: رابرت بورکز
تدوین :جرج توماسینی
فیلمنامه:آلک کوپل-ساموئل ا. تایلور
محصول ۱۹۵۸-آمریکا

از نظر بسیاری از منتقدان سرگیجه بهترین فیلم هیچکاک است.در سال ۲۰۰۲ درآخرین نظر سنجی مجله معتبر sight & sound که هر ۱۰ سال یکبار ۱۰ فیلم برتر تاریخ سینما را با نظر خواهی از منتقدان و کارگردانهای مشهور انتخاب میکند فیلم سرگیجه بعد از همشهری کین به عنوان دومین فیلم برتر تاریخ سینما دست یافت . و این نشان میدهد سرگیجه از آن دست فیلمها ییست که به مرور زمان بیشتر از سوی منتقدین مورد توجه قرار می گیرد و به اصطلاح کشف میشود.
فیلم با عنوان بندی نا متعارف و موسیقی دلهره آور برنارد هرمان شروع میشود. هم عنوان بندی و هم موسیقی روی آن به تمام معنا سرگیجه آور هستند! مارتین اسکورسیزی در باره موسیقی متن هرمان گفته است:" موسیقی او مانند یک گرداب گسترش می یابد و شمار را باخود همراه و در نهایت در خود غرق میکند."
نکته ای که در مورد ساختارفیلم به نظرم جالب میرسد و خود هیچکاک به آن اشاره دارد به قرار زیر است:
سرگیجه براساس رمان از میان مردگان نوشته بواآلو- نارسژاک ساخته شده اما تفاوتی اساسی در رمان و فیلم وجود دارد که آنرا عینا از زبان هیچکاک در زیر می آورم:
"در کتاب در شروع قسمت دوم است که قهرمان با جودی آشنا میشود و سعی میکند او را به شکل مادلین در بیاورد .خواننده فقط در انتهای داستان است که کشف میکند جودی و مادلین شخص واحدی بوده اند.به عبارت دیگر ماجرا با یک پیچ غافلگیر کننده تمام میشود.
در سناریوی فیلم ما برداشت دیگری رادر پیش گرفتیم.در شروع قسمت دوم وقتی که جیمز استوارت با دختر تیره مو آشنا میشود حقیقت هویت جودی را فاش میکنیم(با یک فلاش بک) ولی فقط برای تماشاگر هرچند جیمز استوارت هنوز این موضوع را نمیداند. اطرافیان من همه مخالف این تغییر بودندو عقیده داشتند فاش کردن این راز را باید برای آخر فیلم گذاشت . من خودم را جای بچه ای گذاشتم که مادرش برای او قصه میگوید.وقتی در نقل قصه مکثی پیش میاید بچه می پرسد:"بعدش چه میشود"؟ من فکر میکردم قسمت دوم رمان جوری نوشته شده که انگار بعد هیچ اتفاقی نمی افتد در حالیکه مطابق فرمول من بچه کوچک که میداند جودی و مادلین یک نفر هستند میپرسد:"جیمز استوارت که این موضوع را نمیداند درست است؟وقتی که بداند چه میکند؟"

به بیان دیگر هیچکاک (استاد دلهره) از بین دو عنصر غافلگیری و دلهره دومی را انتخاب میکند تا بیننده که خود حقیقت ماجرا رامیداند تا آخر فیلم این دلهره را داشته باشد که وقتی جیمز استوارت حقیقت را بفهمد چه عکس العملی نشان خواهد داد؟ (برعکس فیلمهایی چون "مظنونین همیشگی" و دیگران"
که تا آخر قصه را لو نمیدهند و حتی گاهی بیننده را فریب میدهند!) شاید به همین دلیل است که این فیلم نسبت به سایر آثار هیچکاک ریتمی کندتر و ضرباهنگی ملایمتر دارد.
از نکات دیگر فیلم فرمول زن بلوند-زن مو مشکی است که سالها بعد توسط دیوید لینچ در "بزرگراه گمشده" و جاده مالهالند" مورد استفاده قرار می گیرد.
هنر کارگردانی هیچکاک و تسلط او به اجزاء صحنه و دقت در میزانسنهایش در این فیلم به اوج میرسد. مثلا نمای لانگ شاتی که از کلیسا گرفته و درآن اسکاتی را میبینیم که مثل یک نقطه سیاه از در کلیسا خارج میشود این نما در عین حال دارای تدوینی درون تصویری و عمق میدان (چیزی که ولز در همشهری کین ازآن به وفور استفاده کرد) می باشد. (نمای نزدیک از برج کلیسا و نمای دور از اسکاتی)
نو آوریهای تکنیکی هیچکاک اینجا هم ادامه دارد. مثلا برای نشان دادن سرگیجه اسکاتی از ترکیب زوم به جلو توام با عقب کشیدن دوربین استفاده کرده است که اتفاقا بسیار خوب از آب در آمده. که البته به گفته خود هیچکاک (در مصاحبه طولانی و معروفش با تروفو) حل این مساله یعنی عوض شدن پرسپکتیو در حالی که نقطه نظر تغییر نمیکند ۱۵ سال برای خود او طول کشیده یعنی از زمان ساخت ربه کا!
نکته دیگر حضور جیمز استوارت در نقش "اسکاتی" است وی که قبلا در طناب- پنجره عقبی و مردی که زیاد می دانست با هیچکاک همکاری داشت دراین فیلم باید نقشی کاملا متفاوت را ایفا می کرد.
تصور قهرمان شکست ناپذیر وسترنهای دهه۱۹۴۰ آنتونی مان در نقش یک کاراگاه خصوصی دارای مشکلات شدید عاطفی که از ارتفاع میترسد و دچار سرگیجه میشود کمی مشکل می نمود! ولی هیچکاک با نبوغ خود در بازی گرفتن از بازیگرانش این مشکل را برطرف میکند تا جاییکه در تیزر فیلم می نویسند: "جیمز استوارت در نقشی که تا به حال از او ندیده اید!"
مساله دیگر انتخاب بازیگر زن فیلم بود که هیچکاک برای نقش مادلین و جودی "ورا مایلز" را در نظر داشت ولی درست قبل ازفیلمبرداری او باردار شد و کیم نواک جایش را گرفت و علی رغم بازی خوب او هیچکاک هرگز بطور کامل از او رضایت نداشت.
این فیلم هم مثل بسیاری دیگر از آثار هیچکاک مورد بی مهری آکادمی قرار گرفت و فقط در دو رشته طراحی صحنه و صدا کاندیدای اسکار شد جالب است بدانید در آن سال اسکار را به دور دنیا در هشتاد روز دادند! و این از بزرگترین خطاهای تاریخ اسکار بود.
سرگیجه همچنین جوایز مهمی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک وجشنواره سن سباستین گرفت.
اما همانطور که نوشتم با گذشت زمان منتقدان به ارزش این فیلم پی بردند به طوری که سالها بعد فرانسوا تروفو از آن به عنوان یکی از بهترین آثار کلاسیک سینما یاد کرد. (به طور کلی تروفو و سایر کارگردانهای موج نوی فرانسه نقش بسیار مهمی در بازشناسی و کشف مجدد شاهکارهای هیچکاک-ولز-کینگ ویدور و بسیاری دیگر از کارگردانهای کلاسیک سینمای آمریکا که آثارشان در کشور خودشان مهجور بود داشتند)
نقل از کتاب سینما به روایت هیچکاک(فرانسوا تروفو-هلن جی اسکات-ترجه پرویز دوایی)


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:نقدی و بررسی فیلم سرگیجه (آلفرد هیچکاک-1958),نقد فیلم, :: 18:46 :: توسط : آسان کشاورز

 
 
 
 
 

کارگردان: Andrés Muschietti

نویسنده : Neil Cross, Andrés Muschietti,

بازیگران: Jessica Chastain, Nikolaj Coster-Waldau , Megan Charpentier

 

 

محصول : 2013 ( کانادا )

ژانر : ترسناک

 

خلاصه داستان :
لحظه ای مردی را می بینیم که اسلحه به دست دارد و قصد دارد بلایی غیرقابل تصور بر سر دو دختر کوچکش بیاورد، و لحظه ای بعد، دختر ها پنج سال بزرگتر شده اند و لالایی ای را زمزمه می کنند که ...

 

داستان با نماي بالا رونده اي از يك اتومبيل كه در گوشه اي پارك شده است آغاز مي شود. در اتومبیل باز است و صداي بلند راديو در مقابل يك خانه در حومه ي شهر به گوش مي رسد. اخبار اقتصادي مصيبت بار باعث وحشت عمومي شده اند و يك كارمند اجرايي به نام جفري (نيكولاي كوستر-والدو/ Nikolaj Coster-Waldau) را به جنون آدم كشي گرفتار كرده اند. از آنجايي كه آقاي كوستر والدوي جذاب و خوش چهره در نقش جيمي لنيستر، پسر مو طلايي سريال «بازي تاج و تخت/Game of Thrones» از شبكه ي اچ.بي.او بازي كرده است، ممكن است توقع داشته باشيد با بدترين حالت ممكن روبرو شويد. كارگردان فيلم «اندي موچيتي/ Andy Muschietti » فيلمنامه را با كمك خواهرش باربارا (يكي ديگر از تهيه كنندگان فيلم) و يك نويسنده ي سوم به نام «نيل كراس/ Neil Cross » به نگارش درآورده است. او داستان را از همين جا قطع مي كند و به قسمت اصلي و ترسناك آن پيوند مي زند. لحظه اي جفري را مي بينيم كه اسلحه به دست دارد و قصد دارد بلايي غيرقابل تصور بر سر دو دختر كوچكش بياورد، و لحظه اي بعد، دختر ها پنج سال بزرگتر شده اند و لالايي اي را زمزمه مي كنند كه مستقيماً از فيلم «Hellraiser» گرفته شده است.   موچيتي ها با آغاز فيلم به شيوه ي روايت "روزي روزگاري"، اين نكته را مي رسانند كه «مامان» به نوعي يك افسانه ي پريان امروزي است. بعد از اينكه دخترها به همراه پدرشان مفقود شدند، عموي آنها لوكاس (باز هم آقاي كوستر والدو) جستجويي را آغاز مي كند. دو نفر از جويندگاني كه براي او كار مي كنند، دخترها را در يك خانه ي متروكه ي در اعماق جنگل پيدا مي كنند كه به نظر ساخت اواسط قرن است. پدر مفقود الاثر باقي مي ماند. فضايي كه با آن روبرو مي شويم به استراحت گاه آخر هفته هاي دون دريپر، شخصيت خيالي مجموعه ي تلويزيوني « مردان ديوانه/ Mad Men» شبيه است. البته به شرطي كه از حضور دو موجودي كه به سرعت روي زمين و بالاي يخچال مي دوند و يكي مانند پرنده از آن يكي آويزان مي شود، صرف نظر كنيم. اين دو موجود كثيف، با موهايي كدر و پاهايي پوست و استخواني، همان دو دختر بچه ي گمشده يعني ويكتوريا (مگان چارپنتير/ Megan Charpentier) و خواهر كوچكش ليلي (ايزابل نليس/ Isabelle Nélisse) هستند، بچه هايي وحشي كه اينطور كه به نظر مي رسد به سوي نگون بختي ابدي (در مقابل خوشبختي ابدي داستان هاي پريان كلاسيك) گام برمي دارند.   لوكاس با وجود عدم رضايت دوست دختر عبوس و هم خانه اش آنابل (جسيكا چستين/ Jessica Chastain) سرپرستي ويكتوريا و ليلي را برعهده مي گيرد. آنها همگي به خانه اي نقل مكان مي كنند كه توسط بيمارستان محل درمان دخترها تدارك ديده شده است. هرچقدر هم كه بازيگران فيلم جذاب و دلنشين باشند، باز هم فيلم در اين زمينه آشفته و بيش از حد هيجاني عمل كرده است. بخشي از اين موضوع به اين دليل است كه مقداري طول مي كشد تا از شوك حاصل از ديدن ظاهر گاتيك و جالب خانم چستين بيرون بياييم. حالت تهديد كننده و ارعاب آور او تنها در ظاهرش خلاصه مي شود، در لباس هاي تمام سياه رنگش و خط و نقش خالكوبي هايي كه دور بازوهاي رنگ پريده اش را گرفته اند. مشكل اساسي تر به لغزش هاي منطقي داستان برمي گردد. سازندگان فيلم به راحتي دخترها را از مخفيگاه چوبي شان بيرون مي كشند، اما در پرداخت به بعضي صحنه هاي عادي تر بي دقت عمل مي كنند.   «مامان» در ابتدا يك فيلم كوتاه سه دقيقه اي هوشمندانه و مرعوب كننده بود كه به ماجراي دو دختر بچه و يك موجود مادر مانند مي پرداخت و موچيتي ها آن را ساختند تا ميزان توانايي آقاي موچيتي در مقام كارگردان را به نمايش بگذارند. توجه آقاي دل تورو به اين اثر جذاب جلب شد و با اينكه او در ساخت فيلم بلند «مامان» تنها در قالب تهيه كننده ي اجرايي حاضر شده است، اما اين فيلم يكي از موفق ترين آثاري ست كه نام او را در فهرست عوامل خود دارد. آقاي دل تورو متوجه است كه هيچ چيز به اندازه ي خانه اي كه تبديل به يك قفس مملو از هيجان و تنش شده باشد نمي تواند مخاطب را بترساند. و به همين دليل، يك بار كه كه لوكاس به شكل عجيبي خانه را ترك كرده و آنابل را با دخترها تنها مي گذارد، آقاي موچيتي به سراغ ايجاد رعب و وحشت مي رود.   خانم چستين و دو همبازي كودك فوق العاده اش گروه هماهنگ و پرهيجاني را تشكيل مي دهند كه شخصيت هايشان را با باور پذيري سرزنده اي به تصوير مي كشند و اين ويژگي هم در صحنه هايي كه حضور مشترك دارند و هم در صحنه هايي كه به تنهايي در راهروهاي خانه حركت مي كنند، ديده مي شود. هنگامي كه اين سه نفر به حال خود رها مي شوند، ابتدا محتاطانه با يكديگر برخورد مي كنند. اينكه سرنوشت اين خانواده ي ناآرام و ناهمساز به كجا راه مي برد امر واضحي ست اما آقاي موچيتي آنقدر عناصر منحرف كننده از مسير اصلي و هوشمندي بصري به كار مي برد تا توجه شما از سير قابل پيش بيني داستان گرفته شود. در فيلم «مامان»، وحشت چيزي دروني و خودماني و غالباً زنانه است. آنقدر كه موجود وحشتناك فيلم (خاوير بتت/Javier Botet بازيگر مجموعه فيلم هاي «ضبط/Rec») حفره هاي تيره رنگي در ديوار باز مي كند كه از آنها مايعي تراوش مي كند و بيننده را به ياد كارهاي ديويد كراننبرگ مي اندازد. اين تصاوير شوكه كننده گوياي اين نكته هستند كه اين خانه خودش هيولا را به دنيا آورده است. در اين فيلم قانون پدر با خشم زخم خورده ي مادر برخورد مي كند.

 

 


خواهشمندیم اگر به هموطنان خود احترام میگزارید ، این مطلب را بدون ذکر نام نویسنده در جایی به کار نبرید

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:یاسر فلاح احمدی,نقد فیلم ماما,نقد فیلم,naghd-cinema, :: 10:32 :: توسط : آسان کشاورز

منتقد:جیمز براردینلی

 

 

حس نوستالژی می تواند چیز فوق العاده ای باشد، به خصوص وقتی یک کارگردان دست به تنظیم و متعادل کردن آن بزند و آن را به بازی بگیرد. الکساندر پین با فیلم «نبراسکا» - که بر اساس فیلمنامه ای از باب نلسون ساخته شده - برشی بسیار مشخص از فرهنگ آمریکایی را مورد هدف قرار می دهد که اغلب به سبک کارهای نورمن راکول به شیوه ای احساسی و خیالی تصویر شده است. تصمیم او برای ساخت فیلم به شکل سیاه و سفید، ویژگی ای خارج از مرزهای زمانی به آن می بخشد و انتخاب او برای آغاز «نبراسکا» با لوگوی دهه های 50 و 60 کمپانی پارامونت، داستان را از زمان حال دور می کند. گرچه از سرنخ ها (مانند مدل ماشین ها در جاده) واضح است که داستان در عصر حاضر رخ می دهد. فیلم حال و هوای یک فیلم جدید را ندارد اما پین نمی خواهد بینندگان اش در آرزو و حسرت سالهایی آسوده تر غرق شوند. به جای آن، او درباره ی رکود ارزش های آن "دوران قدیم" و این سوء تفاهم که تنها به این خاطر که چیزی دوره های گذشته را به یاد می آورد، پس الزاماً "بهتر" است، سخن می گوید.

مانند فیلم های قبلی پین، این اثر هم میان مرزهای کمدی و درام رفت و برگشت می کند، بی آنکه وقتی تغییر لحن می دهد کوچکترین اثری از خام دستی و سر هم بندی دیده شود. چهارچوب اصلی فیلم یک سفر جاده ای است - یکی از عناصر نسبتاً آشنای فیلم های پین - اما شخصیت ها طبق توقعی که هالیوود به ما آموخته با یکدیگر رابطه ندارند. لحظاتی از یکی شدن و به هم نزدیک شدن در فیلم وجود دارند اما اغلب آنها یک طرفه هستند، زیرا یکی از شخصیت ها به مرحله ای از زندگی اش رسیده که نمی تواند به سادگی تغییر کند. سالخوردگی یا آلزایمر دارد ذره ذره او را از درون می بلعد و با وجود اینکه تقریباً سالم است، مشخص است که مرگ او نزدیک است. ناراحت کننده است؟ گاهی اوقات. اما علاوه بر این در مواقع دیگر بسیار خنده دار است.

بیشتر پیشگویی های اسکاری در رابطه با فیلم «نبراسکا» درباره ی بروس درن خواهند بود، که نقش وودی گرنت، پیرمردی هشتاد ساله را بازی می کند که به هیچ وجه در الگوی "پیرمرد ساده و دوست داشتنی" جای نمی گیرد. او زود جوش، کله شق و تقریباً ناخوشایند است. درن شخصیت وودی را به شکل کسی به نمایش می گذارد که حس دلسوزی ما را برمی انگیزد ولی الزاماً نسبت به او حس دوستی و رفاقت پیدا نمی کنیم. او مواظب است که وودی را به شکل یک شخصیت تصویر کند، نه یک کاریکاتور. او نه یک پیرمرد بد اخلاق و ترشرو است نه کسی مانند آقای پاتر (شخصیت منفی در فیلم «چه زندگی شگفت انگیزی است»). با اینحال، ویل فورته (یکی از بازیگران قدیمی برنامه ی «Saturday Night Live») که یک نقش سرراست را بازی می کند و نشان می دهد یک بازیگر نقش های دراماتیک عالی است، به همانقدری که درن تأثیرگذار و یکدست بازی می کند، شایسته ی تحسین است. فورته، در نقش پسر مدت ها صبور و پر تحمل وودی، پیچیدگی احساساتی را که فرزندان بزرگسالِ پدر یا مادری رو به نیستی تجربه می کنند به نمایش می گذارد، احساساتی نظیر حس گناه، ناامیدی، عصبانیت، خشم و چندین حس دیگر. نقش فورته به خاطر ذات خود نسبت به نقش درن کمتر به چشم می آید اما نقش آفرینی او به همانقدر استادانه است. در آخر جون اسکویب را داریم که در نقش کتی همسر وودی، در هر صحنه ای که حاضر می شود همه ی توجه ها را به خود جلب می کند. کیت زنی است جسور، بد زبان که نمی ترسد آنچه در ذهن دارد به زبان بیاورد و حجم بالایی از بار طنز فیلم را به دوش می کشد. گرچه این اثر به هیچ وجه تنها سهم او در کل فیلم نیست.

داستان زمانی شکل می گیرد که وودی یک اعلان مسابقه ی بخت آزمایی را توسط پست دریافت می کند. این برگه یکی از همان اعلان های شرکت "Publishers Clearing House" است که در آن نوشته: "اگر" شماره ی منحصر به فرد شما انتخاب شده باشد "ممکن است" 1 میلیون دلار پول نقد برده باشید. وودی "ممکن است برده باشید" را "برده اید" معنی می کند و تصمیم می گیرد که بایستی از خانه اش در شهر بیلینگ ایالت مونتانا به دفتر شرکت در شهر لینکولن ایالت نبراسکا سفر کند تا جایزه اش را بگیرد. دیوید می داند پدرش هیچ چیزی نبرده است اما به هر حال موافقت می کند که او را تا آنجا برساند. در طول راه آنها برای دیدار خانوادگی با یکی از خویشاوندان وودی توقف می کنند و او به هرکسی که حاضر باشد گوش کند می گوید که چیزی نمانده تا میلیونر شود. وقتی دیوید سعی می کند با او مخالفت کند هیچ کس به حرفش گوش نمی دهد. و این هنگامی است که لاشخورها شروع به حلقه زدن می کنند.

«نبراسکا» اثر سرگردانی است. محتوای آن شخصیت ها و گفتگوها هستند. چیز زیادی نیست که به عنوان طرح داستانی در نظر گرفته شود. این فیلم حتی از فیلم «درباره ی اشمیت» یا «Sideways» هم مینیمالیستی تر است. «نبراسکا» فیلمی است درباره ی روابط بین انسان ها و اینکه بوی پول چگونه می تواند بر روی شیوه ی برخورد دوستانه ی آنها تأثیر بگذارد. فیلم درباره ی ذات بشر سخن می گوید و نشان می دهد که لازم نیست کسی حتماً در شهری بزرگ زندگی کند تا زیر فشار حرص و طمع قرار بگیرد.

تکان دهنده ترین صحنه ی «نبراسکا» وقتی است که وودی، کیت و پسرانشان دیوید و راس (باب اودنکرک) در خانه ی ویرانه ای که وودی بچگی خود را در آن گذرانده است، گشت می زنند. وودی مانند یک راهنمای سفر مینیمالیست، شرح می دهد که چه کسی در کدام اتاق زندگی می کرده است اما نگاه مبهم و پریشانی که در چشمانش است باعث می شود آدم فکر کند که چقدر از وجود او در زمان حال است و چقدر از آن در گدشته غرق شده است. این یکی از آن تجربه های همگانی است که هر کسی که به سن مشخصی رسیده باشد می تواند آن را درک کند: شما می توانید دوباره به خانه بازگردید اما به احتمال زیاد آنجا دیگر همان خانه ای نیست که پشت سر رها کردید. سفر در زمان تنها از راه خاطرات ممکن است.

«نبراسکا» فیلم بی نظیر و تکان دهنده ای است و درست همانقدر عنصر کمدی در خود دارد که آن را از لغزیدن به قلمرو تراژدی باز دارد. این فیلم به خوبی در میان سایر آثار پین جای می گیرد و کسانی که از کارهای قبلی او لذت بردده اند احتمال به یقین این یکی را هم تحسین خواهند کرد. ما به فیلم های بیشتری که مانند «نبراسکا» باشند نیاز داریم. متأسفانه زمانی که آدم به قشر محدودی که ممکن است بلیط های این فیلم ها را بخرند فکر می کند، به نظر می رسد تنها زمانی که خواهیم توانست چنین آثاری را ببینیم، موقعی است که احتمال حضور در فهرست های اسکار وجود داشته باشد. داستان گویی مبتنی بر شخصیت روز به روز بیشتر به چیزی متعلق دوران قدیم تبدیل می شود؛ دورانی که فیلم ها به صورت سیاه و سفید بودند، حتی اگر شخصیت های آنها اینگونه نبودند.

 

مترجم:الهام بای


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:نقد فیلم,نقد سینمای جهان,نقد فیلم نبراسکا, :: 10:16 :: توسط : آسان کشاورز

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نقد فیلم و آدرس naghd-cinema.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 115
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 67029
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1